ماهنامه خط صلح – یک: بچه بودم، شاید ده ساله. دقیق یادم نیست چند ساله بودم، اما خوب یادم هست که از جلوی قبرستان بقیع رد میشدم که فریادی شنیدم. قرار بود مرد و زنی را سنگسار کنند و من، که کنجکاو دیدن چنین صحنهای بودم، ایستادم به نظاره. مشکل این بود که با اینکه جمعیت زیادی آمده بود، من توانستم جسدهای متلاشی این دو را ببینم؛ آن هم درست زمانی که کار تمام شده بود و داشتند سنگها را جمع میکردند.
حالا که برمیگردم به آن روزها، به این میاندیشم: این جمعیت مشتاق مرگ چگونه سفیدسازی میکردند این جنایت بشری را؟ واقعیت این است که من، همچون کودک یا نوجوانی تشنهی زندگی، در آن چهرههای کنجکاو حس غمزدگی و تاسف نمیدیدم. آنچه که فراوان بود، هیجان تماشای دو مرگ بود؛ مرگ دو انسان که چیزی از آنها نمانده بود جز صورتهای لهشده و بدنهایی بیجان.
دو: واقعیت این است که بعد از این همه سال، وقتی فکر میکنم به اعدامهای در ملاعام، یاد آن دو جسد متلاشی میافتم؛ یاد اینکه آدمهایی ایستاده بودند به نظاره و گپ میزدند از اینکه حقشان بوده است چنین مرگی.
من فکر میکنم به آن دو، به زن و مردی که شاید با همان اولین سنگی که به سرشان خورد تمام شدند. اما خیال آنها و تصور آنچه که بینشان رفته است، برای روزها و ماهها و حتی شاید سالها باقی مانده پسِ ذهن آنها که ایستاده بودند و جاندادنشان را نظاره میکردند. میگویم سالها، چون درست پنج سال بعد، که من به بلوغ نوجوانی رسیده بودم، گوشهی حیاط مدرسه دوستی به تعریف آن چیزی نشسته بود که من نیز شاهدش بودم؛ با این تفاوت که تعریف او همراه با زیبایی زنی بود که من فقط صورت متلاشیاش را دیده بودم.
سه: واقعیت این است که اگر امروز جمهوری اسلامی نمیتواند همچون دههی شصت دست به اعدام بزند، نه اینکه نخواهد، نه! چون نمیتواند. آن روزها اگر میتوانست، چون مشروعیت و مقبولیت مردمانی را احساس میکرد که چشمبسته هر آنچه را میگفت، میپذیرفتند.
خاطرم هست دوستی که برادرش به اتهام همکاری با مجاهدین اعدام شده بود، بدترین خاطرهی زندگیاش شبهای حملهی هوایی هواپیماهای عراقی بود. میگفت که همشهریانم سنگ میزدند به در و دیوار خانهی ما، به این جرم که ما به دشمن گرا میدهیم. آن روزها هر آنچه که حاکمیت میگفت برای مردم ایران چشمبسته امری مقدس بود. پس حالا که دیگر مشروعیت آنچنانی ندارد، نه اینکه نخواهد، نه! نمیتواند گورهای دستهجمعی از زندانیان سیاسی فراهم کند.
چهار: همهی اینها را گفتم تا برسم به این نقد بیرحمانهی جامعهی ایرانی. واقعیت این است که اگر نه فقط در این سرزمین عصیانزدهی خاورمیانهای که هر لحظه منتظر جنگی دیگر است، که در هر جای این کرهی خاکی، تا زمانیکه تماشاگری نباشد، مرگ یا قتل حکومتی در ملاعام هم نخواهد بود. اگر میبینیم که همچنان این حاکمیت ناکارآمد و فاسد، با همهی ضعفها و فسادها و جنایتها، میتواند به بهانههای مختلف از سیاسی و غیرسیاسی، آدمهایی را بازیگر مرگ حکومتی کند، چون همچنان تماشاگرانی هستند که مشتاق چنین مرگهای دهشتناکی هستند. روزی که جامعهی ایرانی این را درک کند که اعدام به هر شکلی و با هر جرمی نوعی قتل حکومتی است و از هر تماشایی سر باز زند، دیگر شاهد چنین نمایشهای اسفناکی هم نخواهیم بود.
جمهوری اسلامی دیگر نمیتواند همچون گذشته زندانیان سیاسی را بهصورت جمعی به جوخهی مرگ بسپارد، جامعه چنین مرگ جمعی را نمیپذیرد. پس روزی که این درک جمعی ایجاد شود که هر اعدامی نوعی جنایت است و تماشای آن شراکت در این جنایت، آنگاه دیگر شاهد هیچ اعدامی در ملاعام هم نخواهیم بود. شاید وقت آن است که بهجای مرگ، مشتاق تماشای زندگی و رقص در میدان آزادی باشیم.
بدون نظر
نظر بگذارید