خبرگزاری هرانا ـ “مادرم را در دوران کودکی از دست دادم، پدرم هم پس از یک دوره بیماری فوت کرد و برادر بزرگم هم در همان روزها به اتهام “حمل مواد مخدر” دستگیر و اعدام شد. من ماندم و سه خواهر و یک برادر کوچکتر از خودم”، بخشی از درد دل یک محکوم به اعدام که متن کامل آن در ادامه می خوانید.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از ایمنا، محمد از ۱۲ سالگی نان آور خانواده بود، در سرش رویای یک زندگی بی دغدغه را پرورش میداد، رویایی که او را به لبه پرتگاه کشاند و به قعر آن پرتابش کرد.
محمد همچنان که دستانش را از استرس به هم میفشارد و بغضی سنگین گلویش را بسته میگوید: “۱۹ ساله بودم که با دختر عمویم ازدواج کردم؛ حاصل این ازدواج سه فرزند دختر ۱۷ ، ۱۲ و ۷ ساله بود؛ دختر اولم در شرف ازدواج است”.
مادرم را در دوران کودکی از دست دادم؛ ۱۲ سالم بود که به اجبار پدرم درس و مدرسه را رها کردم و شاگرد مکانیک شدم تا کمک خرج خانوادهام باشم. علاقهای به شغل مکانیکی نداشتم اما به سختی کار میکردم. چند سالی گذشت تا اینکه پدرم هم پس از یک دوره بیماری فوت کرد و برادر بزرگم هم در همان روزها به جرم حمل مواد مخدر دستگیر و اعدام شد. من ماندم و سه خواهر و یک برادر کوچکتر از خودم. شغل مکانیکی جوابگوی مخارج سنگین خانوادهام نبود.
خواهرانم یکی از پس از دیگری به سن ازدواج میرسیدند و من مجبور بودم مخارج ازدواج آنها را نیز فراهم کنم. برای همین به عنوان شاگرد راننده ماشین سنگین مشغول به کار شدم و چند سالی به سختی کار کردم و شبانهروز در سفر و در جادهها بودم تا اینکه با ماشین اجارهای تصادف کردم و مجبور شدم دیه و خسارت صاحب کامیون را پرداخت کنم.
فشار مالی و مشکلات بیکاری باعث شد رفقای برادرم به سراغم بیایند و به من پیشنهاد حمل مواد مخدر با دستمزد بسیار کلان را بدهند؛ من هم که در وضعیت بسیار بدی بودم، وسوسه شدم و پیشنهاد آنها را پذیرفتم.
چند روزی گذشت تا دوباره سر و کلهشان پیدا شد؛ این بار با یک کامیون کانتینردار به در منزلم آمدند و گفتند “سند این ماشین را به نامت زده ایم. ۵۰۰ کیلوگرم تریاک و ۱۵۰ کیلوگرم مرفین را هم در بار خرمای کامیون جاسازی کردیم؛ اگر آنها را سالم به مشتری ما در تهران برسانی، پولی نصیبت میشود که تا سالها خودت و خانوادهات در رفاه باشی”. آنها یک کلت کمری هم به من دادند و گفتند که برای احتیاط این اسلحه را پیش خودت نگه دار!!
نمیدانستم چه کنم و چه بگویم؟ به ناچار قبول کردم و سحرگاه فردای آن روز با خانوادهام خداحافظی کردم.
یک حسی به من میگفت دیگر از این راه برنخواهم گشت. میدانستم اگر گیر بیفتم حتماً اعدام میشوم و زندگی زن و فرزندان و خواهرانم همگی نابود میشود؛ آنها کسی را غیر از من نداشتند؛ اما دیگر راه برگشتی وجود نداشت و اگر هم قبول نمیکردم توسط قاچاقچیها کشته میشدم.
بین دو راهی گرفتار شده بودم؛ اما در این میان، خوشبختی با پول کثیفی که از راه انتقال مواد مخدر و نابودی هزاران جوان نصیبم میشد را انتخاب کردم.
دختران کوچکم را بوسیدم و سوار خودرو شدم. پنج ساعتی در راه بودم؛ نزدیک نایین در کنار جاده متوقف شدم تا آبی به سر و صورتم بزنم و کمی استراحت کنم. برای خودم یک لیوان چای ریختم و داشتم به اطرافم نگاه میکردم که یک دفعه خودم را در محاصره ماموران دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد؟ خیلی سریع دستگیر شدم. دیگر همه چیز را برای خودم تمام شده دیدم؛ وقتی میخواستند مرا سوار خودروی پلیس کنند یک لحظه از فرصت استفاده کردم تا فرار کنم اما ماموران دوباره دستگیرم کردند.
هنوز نگاه معصومانه دختر کوچکم در ذهنم تداعی میشود که با زبان شیرینش به من گفت: “کی می آیی بابا؟” نمیدانستم چه جوابی به او بدهم؛ لبخند تلخی زدم و گفتم ” زود برمی گردم و برایت یک اسباب بازی خیلی قشنگ میآورم؛ تو هم قول بده به حرف مامان و خواهرانت گوش کنی و در خانه بچه خوبی باشی … ”
حرفهای محمد به اینجا که رسید، دستهایش را بر سرش کوبید و درحالی که اشک از چشمانش جاری بود، ادامه داد: “من با دست خودم نه تنها زندگی خودم، بلکه زندگی فرزندانم را هم تباه کردم؛ حالا آنها به جای اینکه به پدرشان افتخار کنند باید تا آخر عمر سرافکنده و از اینکه پدری مانند من داشتند شرمنده باشند.
ای کاش راهی که برادرم رفته و سر از بیراهه در آورده بود را طی نمیکردم… ای کاش از سرنوشت او درس عبرت می گرفتم و کارم به اینجا ختم نمی شد! من که دیگر کارم به اعدام و نابودی کشیده اما به جوانان و به کسانی که در این راه و مسیر قدم می گذارند توصیه میکنم زندگی خود و خانوادهشان را فدای طمع خود نکنند.
پولی که از راه نابود کردن هزاران نفر دیگر به دست بیاید عاقبت خوب و خوشی ندارد و مطمئن باشند که یک روز آتش این گناه، دامن خودشان را خواهد گرفت و کارشان به تباهی میکشد.
بدون نظر
نظر بگذارید