خانه  > زنان, فرهنگی  >  کودک‌همسری؛ جنایت بدون مکافات

کودک‌همسری؛ جنایت بدون مکافات

به مناسبت هشت مارس، روز جهانی زن / اندیشه جعفری

کسی نبود که در سنگسر، عمه روحی را نشناسد. فارغ از این که عمه کسی باشد یا نباشد، همه او را به همین اسم صدا میزدند. بهترین آرشه* ، آرشه عمه روحی بود که رودست نداشت، پنیر را در سرخی هیزم تفت میداد و برای ساعتها هم میزد، آن هم بدون هیچ کمکی، پنیر که به روغن می افتاد، روغن اش را با احتیاط جمع می کرد وزردچوبه را ریز ریز اضافه میکرد و باز تا جایی که پنیر مثل موم نرم شود، هم زدن را ادامه می داد.همه توی سنگسر به آرشه ، همان آرشه می گفتند، به جز عمه روحی، به آرشه میگفت : “خوراک جان سختی”

عمه روحی قد و قواره درشتی داشت و وقتی هنوز بالغ نشده بود، موهایش را زرد قناری کردند و فرستاده بودند، خانه شوهر. خودش می گفت: “وقتی بعد از آرایش، خودم را تو آینه دیدم، نشناختم، موهای زرد با پشت چشم آبی و لباس پف پفی سفید… اولش از خودم ترسیدم، اما وقتی بهم گفتند: “که چقدر خوشگل شدی” کم کم از قیافه‌ ام خوشم آمد”.

شرط کرده بود، عروسکی که توی خرازی خیابان نداف سمنان دیده بود، را برایش بگیرند. آرایش اش که تمام شده بود، یک عروسک با موهای بلند زرد ودامن لانه زنبوری آبی داده بودند بغلش که وقتی می خواباندیش پلکهایش، با مژه های بلند فرخورده، بسته می‌شد و دوباره که صاف می ایستاندیش،چشمهایش باز می شد و رنگ آبی تیله ای چشمهایش را می توانستی، ببینی.

عمه روحی تا سنگسر و خانه قدرت خان یک دل سیر با عروسک، بازی کرده بود. آنجا که رسیدند، عروسک را ازش گرفته بودند و مادر قدرت خان گفته بود: ” روحی جان! حالا که قراره، امشب عروس ما بشی و این همه، آدم اومدند ببینند چقدر خوشگل شدی، عروسک بازی را بگذار برای بعد…”

تا شب که مهمان ها بروند، عمه روحی چشمش دنبال عروسکش بوده و نگران که مبادا دامن عروسکش لک شود یا لانه زنبوری های پشت دامنش چروک شود و از قیافه بیفتد. آخر شب، تو خلوتی خانه، مادر قدرت خان، عروسک را نشانده بود کنار آینه دورطلایی روی تاقچه و گفته بود: “هر وقت قدرت خان، خانه نبود و کاری نداشتی، عروسک را بیار پایین و بازی کن…” و عمه روحی به شوق بازی فردا، رفته بود که بخوابد…

“عمر عروسکم به بازی من قد نداد! نزدیکای ظهر که قدرت خان، از خانه رفت بیرون…رفتم از مطبخ، آرشه را برداشتم و یه دل سیر خوردم…بعد آمدم سر طاقچه و چند لحظه، تو چشمای الکی اش زل زدم… منو نگاه نمی‌کرد، بیخودی به یه جای دیگه با لبخند قرمزش زل زده بود…از موهاش گرفتم و بردم سرتنور، چند تا نفس حسابی دادم به هیزماش که خوب گُر بگیره و بعد انداختمش تو تنور… بوی پلاستیک اش که در اومد، دلم آروم گرفت.”

از آن روز، آرشه دیگر برای عمه روحی، آرشه نبود، بهش می گفت: “خوراک جان سختی”.

* نوعی غذای محلی سنگسری

مطالب مرتـبط

بدون نظر

نظر بگذارید