خانه  > slide, سایر گروهها  >  ساعتی با بی خانمان‌های خاوران/ مرتضی هامونیان

ساعتی با بی خانمان‌های خاوران/ مرتضی هامونیان

ماهنامه خط صلح – برای این‌که در تهران بی خانمان‌ها را ببینیم و احیاناً صحبتی هم با آن‌ها داشته باشیم، کار چندان سختی پیش رو نخواهیم داشت؛ از این جهت که تعدادشان زیاد است و در همین فصل زمستان و شب‌های سرد سال هم در بسیاری از نقاط شهر حضور دارند.

در ساعات آغازینِ بیست و هفتمین روز دی ماه، به جنوب شرقی تهران(منطقه‌ی ۱۵)، خاوران رفتیم. پنج نفر بودند که سه نفر از آن‌ها پذیرای ما شدند و با اشتیاق به سوالات پاسخ دادند. آن‌ها ۴۰، ۳۵ و ۶۵ ساله بودند، دستانشان از سرما خشک شده بود و ترک خورده بود، آتشی روشن کرده بودند و با همان چند تکه چوب و بریده‌های کاغذی که داشتند، حتی سعی کردند شعله‌های آتش را بیش‌تر کنند.

اولین نفر، که ۴۰ سالش است در ابتدا و در پاسخ به این سوال که اگر کار باشد، آیا حاضر به انجامش هستی یا نه، می‌گوید: “کار باشد، مخلصت هم هستم. ۱۹ سال در ادارات مختلف کار کردم و تخصصم کارهای اداری است. رانندگی و یا حتی نگهبانی هم باشد، حرفی ندارم. اصلاً شما بگو، جاروکشی و یا شستن دستشویی؛ من کار را عار نمی‌دانم و می‌خواهم برای بچه‌هایم پول حلال در بیاورم. اصلاً از من سفت و سخت‌ترین تعهدها را بگیرند و بگویند باید فلان کار را باید انجام دهی. من که نمی‌توانم مواد فروشی کنم. کار قراضه هم نمی‌توانم بکنم چون نظامی بودم و بالاخره خیلی‌ها من را می‌شناسند؛ خجالت می‌کشم. اما خوب مثلاً آن آقا(به یکی از افراد اشاره می‌کند) کفش کهنه می‌خرد دو هزار تومان و رویش دستمال می‌کشد و می‌فروشد پنج هزار تومان؛ دستفروشی مثلاً. اما این‌ کارها که کار نیست”.

وی این‌طور ادامه می‌دهد: “ببین الان دولت می‌گوید که معتادها را جمع می‌کنیم اما من می‌گویم تا کار نباشد، هیچ چیزی درست نمی‌شود. من الان از سر ناچاری و نداشتن شغل این‌جا آمده‌ام. بروید در مورد من تحقیق کنید؛ ۵ تا دختر دارم و یک پسر، خانمم هم فوت کرده. هیچ کسی را ندارم؛ نه پدر، نه مادر و نه خواهر و برادر. خانه‌ی پدر خانمم هم از سر خجالت نمی‌توانم بروم، همین که بچه‌هایم سربارشان هستند، بس است. بعد هم دختر و پسر عزب خانه دارند و بالاخره محرم و نامحرم می‌شود. چه کار کنم؟ کار باشد، مگر دیوانه‌ام بیایم شب‌ها این‌جا بخوابم؟ روزها هم که ویلان و سرگردان خیابان‌ها هستم…”

او اعتیاد ندارد و با تاکید بر این‌که هر شب توی خیابان‌های همین منطقه می‌خوابد، می‌گوید: “مردم گاهی کمک می‌کنند؛ مثلاً لباس‌ کهنه‌هایشان را به ما می‌دهند یا اگر غذایی باشد برایمان می‌آورند ولی بچه‌ها می‌دانند، من اصلاً قبول نمی‌کنم. یک دوستی دیروز در مورد دیوار مهربانی می‌گفت؛ حالا قرار گذاشتیم برویم ببینیم چطور جایی هست. فکر می‌کنم شهرداری باید بیش‌تر از این جور کارها کند. من کلاً مخالفم که همین‌طوری به کسی پول بدهند؛ اگر بخواهم بی پرده بگویم اکثراً معتاد هستند و حتی با هزار تومان هم می‌روند و مواد می‌کشند. اما معتاد مریض است، باید درمانش کنند. با کمپ بردن و این‌ها هم مسئله حل نمی‌شود. خیلی‌ها راه‌هایش را بلد هستند و وقتی آزمایش می‌دهند اصلاً اعتیادشان نشان داده نمی‌شود؛ حالا او را بچلانی، شیره‌ی تریاکش می‌زند بیرون! در نتیجه من واقعاً نمی‌گویم پول بدهند اما یک کاری، یک شغلی بدهد. زورکی بگویند از صبح تا شب برو این‌جا کار کن. الان خیلی‌ها شب‌ها می‌روند دزدی. خوب، آن‌چه شیران را کند رو به مزاج، احتیاج است احتیاج؛ البته من نمی‌گویم که این احتیاج کاذب نیست ولی بالاخره احتیاج دارند دیگر”.

نفر دوم که ۳۵ سال دارد و مبتلا به اعتیاد است، زندگی‌اش را این‌چنین شرح می‌دهد: “راستش چند وقت پیش سر رفیق بازی و این‌ها افتادم زندان و شش ماه حبس کشیدم. سر همین قضیه خانمم هم رفت. کم‌تر از یک سال کارتن خواب بودم اما چون دخترم هم پیش مادرم بود، رفتم شهرستان و همه چیز داشت درست پیش می‌رفت اما چون کار نداشتم، باز زندگی‌ام از هم پاشید. سرمایه‌ای که نداشتم، با یک وانت آمده بودم تهران که کاسبی کنم. سمسار بودم و توی امام حسین کار می‌کردم. اما وانتم را هم گرفتند و بردند پارکینگ”.

از او می‌پرسیم که چرا ترک نمی‌کند: “ترک کردن کاری ندارد؛ بعد از ترک هزار و یک مشکل داریم. بزرگ‌ترین مشکلمان بیکاری است. در واقع چون بیکار هستیم، هر چیزی بشود، باز دوباره می‌رویم و مواد استفاده می‌کنیم. کار باشد، حاضرم برگردم شهرستان… اصلاً مواد می‌کشیم که کسی انتظار بیخود از ما نداشته باشد. پولش هم که نباشد، موادکش همه جا موادش را پیدا می‌کند آقا!”

سومین نفر که از بقیه مسن‌تر است، ۶۵ سال دارد، با تاکید بر این‌که همیشه همین‌جا می‌خوابد، می‌گوید: “بعد از ۱۵ سال کار، بیکار شدم. اعصابم تنگ بود و مانده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم و همین شد که رفتم مواد زدم. شیشه هم زدم؛ برای اولین بار…”

از او می‌پرسیم که شهرداری تا به حال برایتان کاری نکرده است؟ “شهرداری که فقط برای خودش حرف می‌زند! البته می‌دهد اما به دست ما نمی‌رسد! چند وقت پیش یکی از بچه‌ها توی مولوی با چشم‌های خودش دیده بود که ماموران شهرداری دو نفر را زده بودند و کشته بودند. طوری شده بود که تا ۵ صبح کسی جرات نمی‌کرد آتش روشن کند و بخوابد؛ همه ترسیده بودند”.

نفر اول به میان صحبت‌هایش می‌پرد و می‌گوید: “حالا که معتاد شدی توقع داری شهرداری بیاید و تر و خشکت کند!؟” و او در جواب می‌گوید: “بله، ما معتاد هستیم، اما مسئله‎ی اصلی بیکاری است. اگر کسی سالم هم باشد و کار نداشته باشد، شک نکن که کار دست خودش می‌دهد؛ معتاد هم نشود، با دیگران دعوا می‌کند. من الان چند تخصص دارم؛ گچ‌کاری و ابزار زنی می‌دانم. اما سرمایه ندارم و کار هم نیست؛ باید ده تا امامزاده بروی، صد نفر را ببینی تا بلکه یک کار به تو بدهند. پس ترک هم بکنم، باز وضعیت همین می‌شود. همه جا مواد هست آقا! این وضعیت باید درست شود! من سه سال جبهه بودم و جنگیدم اما یک نفر نمی‌آید از من بپرسد، کجا بودی، تا به حال چه کاری کردی و اصلاً چرا الان این‌جا هستی؛ فقط می‌گویند معتادی”.

نفر اول در پاسخ به این سوال که چرا به گرمخانه نمی‌روند و مگر گرمخانه بهتر از خیابان نیست، می‌گوید: “من خودم اگر گرمخانه نمی‌روم، اول به خاطر الفاظ بد و فحش‌های خیلی ناجوری است که به ما می‌دهند و بعد هم به خاطر آلودگی صوتی آن‌جاست. حالا شاید بگویید چون تو توی اداره کار می‌کردی، طبع لطیفی داری اما حتی فحش‌های ناموسی می‌دهند(چند نمونه از فحش‌ها را تکرار می‌کنند). طرف می‌رود دستشویی، اگر دو دقیقه طول بکشد، هرچه به دهنشان بیاید، می‌گویند. می‌گویند قیچی‌اش کن! حالا فکر نمی‌کنند آن بنده خدا مریض است و یبوست دارد. یا مثلاً شما حساب کنید که ساعت چهار و نیم صبح همه را بیدار می‌کنند. خوب من خودم که کار اداری می‌کردم، برای رفتن به اداره هم این ساعت از خواب بیدار نمی‌شدم اما توی این سرما چرا بیدار می‌کنند و می‌فرستند توی خیابان؟ اگر هم کسی بیدار نشود، او را با لگد می‌زنند و فحشش می‌دهند. خوب این راهش نیست. طرف معتاد و مریض است، تکان نمی‌تواند بخورد اما کتکش می‌زنند. حیوان که نیستیم ما”.

نفر دوم اضافه می‌کند: “یک بار دیدیم یکی را محکم با لگد می‌زنند تا بیدار شود. بعد رفتیم و دیدیم اصلاً توی خواب مرده بود که بیدار نمی‌شد. شما این رفتار را تایید می‌کنید!؟”

نفر سوم در ادامه می‌گوید: “البته گرمخانه‌ی میدان آزادی خیلی بهتر است. هم مدیریتش خوب است هم رفتارشان موقع بلند کردن از خواب بهتر است. بیست نفر-بیست نفر، یا سی نفر-سی نفر بیدار می‌کنند و صبحانه می‌دهند؛ نه این‌که همه را بیدار کنند و واویلا درست کنند”.

در آخر از آن‌ها در مورد گورخواب‌ها می‌پرسیم و این‌که اساساً این خبر را شنیدند یا نه؟ نفر اول می‌گوید: “بله، همین‌جا شنیدیم. از قدیم گفتند که شکم گرسنه دین و ایمان ندارد و پدر و مادر نمی‌شناسد. خوب، حرف درستی است؛ برای کسی که توی این سرما جا و مکان ندارد و گرسنه است، چه فرقی می‌کند کجا بخوابد؟ الان شما که راحت این‌جا نشستی، وقتی به زور یا حالا به خواست خودت بیایی توی خیابان بخوابی، حتی اگر خیلی آدم تمیز و منظمی هم باشی، از همان شب اول-دوم هر پتوی کثیفی که پیدا کنی، روی سرت می‌کشی که نمیری. خوب، آن گورخوابی هم همین است دیگر… می‌گویند چهره‌ی شهر را خراب می‌کنید، خوب آن‌ها هم رفتند توی گورستان که چهره‌ی شهر خراب نشود! باید مثلاً یک محوطه‌ای مثل زمین بازی یا یک زمین فوتبالی در اختیار ما بگذارند و بگویند شب‌ها برو آن‌جا هر کاری دوست داری انجام بده؛ برو بازی کن، برو بمیر! اما بگویند آن‌جا مال شماهاست. اصلاً جاهایی را درست کنند که دید نداشته باشد و توی مسیر رفت و آمد مردم نباشد تا چهره‌ی شهر را خراب نکنیم؛ اما یک جایی بدهند…”

عکسی می‌گیریم و خداحافظی می‌کنیم. ما به خانه می‌رویم و خانه‌ی آن‌ها هم که همان خیابان است.

مطالب مرتـبط

بدون نظر

نظر بگذارید