اصلا مهم نیست که حکم را با چه کیفیتی اجرا کردهاند، اصلامهم نیست که آیا جای شلاق بر بدن روزنامه نگاران باقی میماند یا خیر، که برای اجرای حکم شلاق در آزادی قریب الوقوع آنان چه تاثیری خواهد داشت، اصلا مهم نیست که این یادداشت بر مرخصی احتمالی من که قرار است بعد از ۳ سال حبس ۳ روز را در کنار خانواده و به یاد همسر زندانیام سپری کنم اثر خواهد داشت یا خیر.
اکنون مهمترین چیز برایم این است که قلم را شلاق زدهاند. روزهایی که آذربایجان لرزیده است و دلم سخت گرفته، روزهایی که بیش از هر زمان دیگری خاطرات خبرنگاری از زلزله در ذهنم چرخ میزند.این روزها، روزهایی است که بیاختیار بخاطر کار روزنامه نگاری، پرسشگری در ذهن آدمی تقویت میشود، پرسشگری که ۱۰ سال است ذهنم را اشغال کرده است. روزهایی که اندکی آزادی میخواهم تا پرسشهایم را بپرسم و حال آتش پرسیدن درباره زلزله اهر و سوال در باره مراسم شلاق زنان در اوین همه وجودم را پر کرده است.
روزهایی که بایستی روانه آذربایجان میشدیم و بجای درد شلاق، از درد مردم مینوشتیم از دردهایی که هست و امکاناتی که نیست روزهایی که باید میپرسیدیم، روزهایی که باید براش مینوشتیم درباره زندگی در چادر و پیرامون کمبود پتو و دارو، سوال میپرسیدیم، درباره نحوه نگهداری از کودکان بیسرپرست، گزارش مینوشتیم از آنانی که داوطلبانه از سراسر دنیا به یاری حادثه دیدگان ما میآیند و ساعتها در فرودگاهها بخاطر ویزا معطل میمانند. پرسش میکردیم در باره زندگی یک خانواده آذری در یک چادر کوچک فاقد امکانات اولیه بدون حمام و دستشویی، و دوباره سوال میپرسیدم درباره غفلت یک روزه رسانههای رسمی کشور و تاخیر تیمهای امداد و نجات درساعتهای طلایی همانند زلزله بم و بر اساس آن با تجربههای پیشین گزارش مینوشتیم، درباره تشکیل یک ستاد داوطلبانه مردمی برای عیادت مجروحان که در غربت روی تخت بیمارستان در شهری کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود بستری هستند و کسی از آنان عیادت نمیکند.
درباره بیمارستانهای صحرایی و مواد غذایی که به آسیب دیده گان زلزله داده میشود. از چگونگی توزیع وسائل در پراکندگی مناطق آسیب دیده خبردار نمیشدیم. گزارش مینوشتیم درباره نیاز مردمان منطقه به کمکهای روحی و روانی چرا که عده ایی از زلزله زدگان طی چند ساعت جنازه چندتن از اعضای خانواده خویش را به دست خود به خاک سپرده بودند و سوال میپرسیدیم درباره آموزش کودکان روستایی که مدرسه کوچکشان ویران شده بود. سوال میپرسیدیم درباره دولتمردان که اگر دیر بحنبند به زودی خانوادههای چادر نشین گرفتار سرمای شدید آن منطقه خواهند شد.
کار ما روزنامه نگاران همین بود، گزارش نویسی و طرح پرسش، چراکه اگر پرسشی نباشد پاسخی در کار نیست و کمبودی دیده نخواهد شد ولی گویا این روزها تعدادی از پرسش گران در زندان محبوسند و شاید هم پاسخشان را با شلاق میدهند.
اما افسوس که حالا باید سوال بپرسیم از شلاقهای اوین و اینکه این تازیانهها پاسخ به کدام رویای این روزنامه نگاران بود؟ مزدک علی نظری که روزنامه نگاری را برای صلح میخواست و صلح را برای روزنامه نگاری، سیامک قادری روزنامه نگاری که از آسیبهای اجتماعی مینوشت و خوب به خاطر دارم که وقتی دید همه خبرنگاران بر حادثه بم تمرکز کردهاند او راهی «بروات» شد تا روایت تازه ایی را از ناگفتههای زلزله بم بنویسید، رحمان بوذری روزنامه نگار و دوست نادیدهام که ذکر کارهای خوباش را شنیدهام و چندین بار مقالاتش در روزنامه شرق خواندهام. رحمان، مزدک و سیامک به راستی این تازیانه پاسخ به کدام رویای شما بود؟ و کدام سوال ممنوعه را با شلاق پاسخ گرفتید؟
هنوز یادم هست روزهایی که را که در سال ۸۴ من هم بر اساس حکمی از دادگاه انقلاب به شلاق و حبس محکوم شده بودم به جرم خبرنگاری و حضور در بیمارستان میلاد، در زندان اوین ساکن شده بودم. آن روزها خیلیها گفتند و نوشتند که فلانی را به زندان ببرید و حبس کنید، اصلا او را تبعید کنید و یا مثل گالیله تا مرز گیوتین جلو ببرید اما مسعود را شلاق نزنید چرا که حکم شلاق برای روزنامه نگاری یعنی شلاق بر تن قلم، چرا که روزنامه نگاری یعنی قلم و شلاق بر تن روزنامه نگار یعنی بیحرمتی قلم، تازیانه بر حرمت قلم.
* مسعود باستانی از تاریخ ۱۴ تیر ماه ۱۳۸۸ بازداشت و به اتهام تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی برای ایجاد اغتشاش به شش سال زندان محکوم شده است. وی تا بهمن ماه ۱۳۸۸ در زندان اوین به سر میبرد، اما در تاریخ پنجم بهمن ماه ۱۳۸۸ در اقدامی خلاف قانون و بر خلاف اصل تفکیک و طبقهبندی زندانیان از زندان اوین به زندان رجاییشهر که محل نگهداری مجرمین خطرناک است، منتقل شده و اکنون در این زندان نگهداری میشود.
پنجشنبه، ۲۶ مرداد، ۱۳۹۱
منبع: کلمه
بدون نظر
نظر بگذارید