ماهنامه خط صلح – صحبت از اعدام در ملاعام، فراخوانی تصویری اولیه است: جمعیتی گردآمده در میدانی، سکویی غرق در نور خورشید یا سایه، و آن سیمای رعبانگیز محکوم. صحنهای که هم باستانی بهنظر میرسد و هم به شکلی ناراحتکننده. بیشتر مخالفتهای مدرن با این عمل، بر مبانی حقوق بشری، همدلی و آن انزجار عمیقی استوار هستند که از مشاهدهی مرگ حکومتساخته احساس میکنیم. اما میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، به ما تصویری متفاوت و به مراتب دردناکتر پیشنهاد میکند. او در اثر جاودانهاش، «مراقبت و تنبیه: تولد زندان»، (۱) از ما نمیخواهد فقط برای قربانی احساس ترحم کنیم. بلکه با دقت نظر سرد یک جراح و دیدی شاعرانه، اعدام عمومی را تشریح میکند تا هستهی پوسیدهی آنرا عیان کند. او استدلال میکند که این عمل، نه دربارهی عدالت، بلکه دربارهی قدرت است. تماشاخانهای زشت، اغراقآمیز و شکستخورده که برای حک کردن قدرت حاکم بر تن و بدن مردم طراحی شده است. در همین راستا، فوکو در سرآغاز کتاب، ما را مجبور میکند که اعدام رابرت فرانسوا دامیَن (پادشاهکشی که در سال ۱۷۵۷ محکوم به چهارپاره شدن شد) را با جزئیاتی دقیق و عینی به تماشا بنشینیم. نثر او خشک و واقعبینانه است، اما وحشت از لابلای سطرها با جان خواننده درمیآمیزد؛ از گوشتی که با انبرکها کنده میشود، از روغن داغ و سرب مذابی که بر زخمها ریخته میشود و از اسبهایی که برای از هم گسستن پیکری زنده زور میآزمایند. این یک خشونت بیحساب و کتاب نیست، این یک استدلال فلسفی است. فوکو از این توصیف عمیق و جزئینگرانه استفاده میکند تا نشان دهد مجازات، در درجهی اول، تهاجمی مستقیم به بدن است، آیینی که در آن، حاکمی که قانونش توسط مجرم زخمی شده، توانایی خود برای زخمزدن متقابل را به نمایش میگذارد. فریادهای محکوم، یک محصول جانبی نیست، این موسیقی متن تئاتر وحشت و گواهی بر بیپروایی قدرت مطلقه است. بدن، صفحهی دفتری است و عذاب، جوهری برای نوشتن درسی در باب اطاعت.
اینجا است که تحلیل فوکو از تاریخ فراتر رفته و به تفسیری مهیب از ماهیت قدرت بدل میشود. اعدام عمومی نه یک طغیان آشفتهی خشونت، که آئینی وحشیانه با صحنهآرایی دقیق است. هر عنصر از رژهی محکوم در خیابانها گرفته تا خواندن حکم و نقش جلاد بخشی از یک نمایش با هدف به تصویر کشیدن مفهوم نامرئی و انتزاعی قدرت حاکم است. قدرتی که با یک رفتار طغیانگرانه به چالش کشیده شده، بر بدن شکستهی محکوم به شکلی ترسناک متجلی میشود تا ثبات و استیلایش را بازیابد. جمعیت تنها شاهد اعدام نیست، بلکه در آن نقشآفرینی حیاتی دارد، آنها فراخوانده شدهاند تا شاهد خشم حاکم باشند و قیمت نهایی سرپیچی را بیاموزند. این یک نمایش سیاسی است که پشت یک حکم قضایی پنهان شده است. اعدام صحنهی تثبیت پایههای قدرتی است که با جرم به لرزه درآمدهاند. مسئلهی اعدام در ملاعام، نه عدالت یا عبرت که صرفاً یادآوری این نکته به جمعیت تماشاگر است که انحصار ظلم و خشونت در دست کیست.
با اینحال، شاید در یکی از درخشانترین بینشهایش، فوکو نقص مهلک این منطق خونین را آشکار میکند: «تماشا اغلب شکست میخورد». صحنهی نمایش با دقت چیده شده، اما یک عنصر در آن به تمامی همراستا با اهداف نمایش نیست، چرا که تصویر وحشت میتواند جمعیت را به طغیان وادارد. جمعیتی که قرار بود مرعوب شوند، ممکن است در عوض، شجاعت محکوم در حال مرگ را تحسین کنند. آنها ممکن است در او یک شهید، یک قهرمان ببینند که تا آخرین نفس مقاومت میکند. ممکن است بهسوی نگهبانان هجوم ببرند و برای آزاد کردن محکوم یا تصرف جسدش بهعنوان یک ذات مقدس بجنگند. جلاد، عامل پادشاه، ممکن است که هدف تحقیر و نفرت عمومی واقع شود. همان آیینی که برای تایید قدرت طراحی شده، میتواند در عوض شکنندگی آنرا عیان کند و به صحنهای برای شورش و همبستگی مردمی علیه حاکم بدل شود. نمایش نهایی استیلای دولت میتواند در یک لحظه، فقدان آنرا آشکار کند.
فوکو ادعا میکند که این شکست، کلید درک یکی از عمیقترین تحولات تاریخ غرب است: «ناپدید شدن شکنجهی عمومی و ظهور زندان». در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، تماشا بیش از حد خطرناک، غیرقابل پیشبینی و بیش از حد ناکارآمد تشخیص داده میشود. قدرت قدیمی حاکم، که از طریق طغیانهای تماشایی و وحشتناک خشونت عمل میکند، در حال جایگزینی با شکل جدید و موذیانهتری از اعمال قدرت است: «قدرت انضباطی». این قدرت جدید بهدنبال درهم کوبیدن بدن در یک نقطهی اوج بزرگ نیست، بلکه آزمندانه میخواهد روح را در طول یک عمر رام کند. این قدرت از میدان عمومی به سلول مخفی زندان، پادگان، مدرسه و بیمارستان کوچ میکند. ابزارش دیگر تبر جلاد نیست، بلکه نگاه نگهبان، ارزیابی روانشناس و برنامهریزی زندانبان است. توصیف مشهور فوکو از پاناپتیکون (زندانی که طوری طراحی شده است که یک نگهبان میتواند هر زندانی را بدون اینکه خودش بداند، تحت نظر بگیرد)، به استعارهای کامل بدل میشود. (۲) ترس دیگر از نه یک نمایش مرگ، که از نظارت دائمی است. هدف دیگر نابودی یک بدن نیست، بلکه مصادرهی روح و شکل دادن به فردی «مطیع» و مفید است. فوکو با جملهای به یاد ماندنی و تکاندهنده مینویسد: «روح به زندان بدن بدل میشود». نتیجه اینکه فرد تحت نظارت نامرئی و همیشگی، بهتدریج نگاه قدرت را در درون خود نهادینه میکند و حضور فرد دیگری را در درون خود احساس میکند. یک «نگهبان خود».
این، ضربهی عاطفی و فلسفی کار فوکو است. او به ما اجازه نمیدهد با این آرامش کاذب باور کنیم که صرفاً انسانیتر شدهایم. ما اعدام عمومی را نه بهخاطر روشنگری محض اخلاقی، بلکه برای دستیابی به قدرتی کارآمدتر برچیدیم، ما یک سامانهی قدرت را با دیگر جایگزین کردیم که بیشک فراگیرتر است. داربست اعدام نه بهخاطر خشونت منفورش، بلکه بهخاطر ناکارآمدی و بحرانزایی سیاسی تغییر میکند.
او هشدار میدهد که سیستمهای مدرن عدالت و بازپروری، کمتر از اعمال قدرت نیستند، آنها فقط ظریفتر، روانشناختیتر و موثرتر هستند. تئاتر خونریزی عمومی تعطیل شده، اما پروژهی کنترل انسانها فقط پیچیدهتر شده، از یک اجرای وحشیانه بر بدن، به عملیاتی خاموش و بیامان بر ذهن و روح کوچ کرده است. فریادها در میدان ممکن است محو شوند، اما ماشین قدرت، که بازطراحی و تصفیه شده است، همچنان به زمزمهی آرام و خستگیناپذیر خود ادامه میدهد. احکام زندان طولانیمدت، محاکمههای غیابی و تمدید احکام زندان در زندان با همین سیاست تطابق دارند. آمار بالای خودکشی در میان زندانیان جوان (سیاسی و غیرسیاسی)، بهوضوح نشانهی ارادهی قوای حاکم برای درهمشکستن همین ارادهی نامطلوب بهمنظور برساخت یک شهروند تراز و مطیع است. مرگ خاموش در امتداد همین سیاست معنا مییابد. رها کردن آنکه استیلا را به چالش کشیده در بستر رنج و بیماری و یادآوری پیوستهی اینکه فراموش شده است، اسیر را بر سر دوراهی مرگ یا تسلیم قرار میدهد.
خوانش فوکو در مورد اعدام عمومی، یعنی کنار زدن پردهی برخی توهمات آرامشبخش. او ما را مجبور میکند تا چوبهی دار را نه بهعنوان یک آیین باقیمانده از عصر بدویت، بلکه بهعنوان نمایشی صریح و صادق از نحوهی عمل قدرت ببینیم. اگر فوکو به ما آموخت که اعدام عمومی نمایشی برای اعمال قدرت حاکم بر بدن جمعی است، آنگاه باید پرسید: وقتی این نمایش از انظار عمومی محو میشود، کجا پنهان میگردد؟ پاسخ شاید در تاریکترین و صمیمیترین حریمهای زندگی ما نهفته باشد: «در خانه».
قتل خانگی، به شکلی هولناک، بازتابی از همان منطق قدرت است که فوکو در داربست اعدام شناسایی کرد، با این تفاوت که اینبار نه توسط حاکم، که توسط فردی در نقش خردهحاکم قلمروی خصوصی اجرا میشود. اینجا جمعیتی برای عبرت گرفتن وجود ندارد یا بسیار اندک هستند، آنگونه که تکبهتک آنها همراه با قربانی، مقهور امر خشونت میشوند. اعدام در ملاعام، با تمام وحشتش، دست کم توسط دولتی انجام میشود که، ولو در نظریه، مکانیسمهایی برای مهار آن وجود دارد. اما قتل خانگی، اعدامی است بدون دادگاه، بدون حکم و بدون تماشاگر، در قتل خانگی یک قاتل وجود دارد و باقی همه قربانی هستند. اعدامی در سکوت، که در آن قدرت به خالصترین و مخربترین شکل خود درمیآید: قدرت تعیین زندگی و مرگ یک انسان توسط انسانی دیگر، بدون هیچ واسطه و نظارتی.
این دو پدیده، در عمق خود، از یک ریشه میرویند: باور به اینکه یک بدن میتواند قلمرویی برای اعمال اراده و استیلای دیگری باشد. در میدان شهر، حاکم با تخریب بدن محکوم، قدرت خود را بر جامعه اثبات میکند. در خانه، فرد با تخریب بدن همسر، فرزند یا سایر اعضا، حاکمیت مطلق خود را بر آن قلمروی کوچک به اثبات میرساند. هر دو عمل، نهایت بیگانگی از بدن دیگری و انکار کرامت انسانی او را نشان میدهند.
نکتهی تراژیک اینجا است که همانطور که فوکو نشان میدهد، لغو اعدام در ملاعام و انتقال آن به پشت دیوارهای زندان یا حتی تبدیل آن به مرگ خاموش در زندانهای طویلالمدت، لزوماً به معنای محو این خواست قدرت برای تسلط بر بدن دیگران نیست، بلکه فقط آنرا به حاشیه میراند و شکلش را تغییر میدهد. جامعه حتی با انزجار از خشونت آشکار دولتی، اغلب چشمهای خود را بر روی خشونت پنهان خانگی میبندد، گویی این باور ناخودآگاه وجود دارد که حریم خصوصی، قلمرویی است که در آن قوانین بشریت به تعلیق درمیآیند.
بنابراین مبارزه با اعدام در سطح عمومی یا خصوصی، نه لزوماً تلاش برای لغو حکم اعدام که مبارزه برای بازپسگیری حق بدن و کرامت انسانی از نهاد قدرت مطلقه –خواه حاکم باشد یا پدر— است. مبارزه با اعدام یا قتل خانگی در نگاهی کلی، مبارزهی فلسفی و اخلاقی علیه هر شکلی از قدرت مطلقه است که خود را مجاز به تعیین مرزهای زندگی و مرگ دیگری میداند. فرقی نمیکند که صحنهی این نمایش وحشت کجا چیده شده باشد، در میدانهای شهر، پشت دیوارهای زندان یا پشت درهای بستهی خانه. تا زمانی که این باور که «بدن تو از آن من است» در هر سطحی از جامعه، از کلان تا خرد، به چالش کشیده نشود، خشونت تنها تغییر شکل خواهد داد و ماهیتش را بهعنوان ابزار حفظ استیلای قدرت مطلق، حفظ خواهد کرد.
مبارزه علیه این مکانیسم اعدام، خواه در میدان عمومی و یا در سلول انفرادی، نیازی فوری و بنیادین است. این نبرد، تنها به معنای مخالفت با یک روش مجازات خاص نیست، بلکه رویارویی با اصل سلطهگری و نهاد سلطهگر است، اصل اینکه نهادی یا فردی بتواند با اتکا به قانون، سنت یا مالکیت، بهخود حق حاکمیت بر بدن و روح انسان دیگری را بدهد. ضرورت این مبارزه، در به هم پیوستن این دو صحنه آشکار میشود: همان منطقی که در زندان، با نظم انضباطی خاموش و مستمر، به ساخت سوژههای مطیع میپردازد، میتواند در خانه به قتلی خاموش و در میدان عمومی به نمایشی وحشتآور از قدرت مطلق منتهی شود. شکستن این چرخه، نیازمند مقابلهی همزمان در هر دو جبهه است، هم شفافیت و بازپسگیری بدن از انحصار نهادهای سرکوبگر دولتی، و هم به چالش کشیدن ساختارهای قدرت در کوچکترین واحدهای اجتماعی، تا هیچ انسانی در هیچ فضایی، نه در پشت دیوارهای زندان و نه در پشت درهای بستهی خانه، قلمروی خصوصی دیگری برای اعمال خشونت و حاکمیت مطلق نباشد. تنها از این رهگذر است که میتوان بهسوی جامعهای حرکت کرد که در آن کرامت انسانی نه با نمایش مرگ و یا تحمیل مرگ خاموش، که با آزادی و برابری پاس داشته شود.
بدون نظر
نظر بگذارید