ماهنامه خط صلح – در بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، با آغاز حملات هوایی اسرائیل به خاک ایران، برگ تازهای در تاریخ معاصر ایران گشوده شد. صداهای مهیب انفجار و خبر کشتهشدن فرماندهان نظامی و دانشمندان هستهای، نشانههای آغاز جنگی بود که بهسرعت از درگیری نظامی فراتر رفت، به قلب زندگی روزمرهی مردم نفوذ کرد و بحرانی اجتماعی، روانی و اقتصادی را برای میلیونها نفر رقم زد. در این مطلب، با تکیه بر روایتهای واقعی شهروندان ایرانی، تلاش شده تصویری انسانی از آن روزهای ناآرام و پراضطراب ارائه شود؛ گفتگوهایی که بیشتر به دوران جنگ دوازدهروزه مربوط میشوند و حالوهوای آن زمان را بازتاب میدهند.
زندگی زیر بار بحران و بیکفایتی
در اولین روزهای حملهی اسرائیل، ساکنان ایران با صفهای طولانی نان و سوخت روبهرو شدند و پیدا کردن جایی امن به دغدغهای بزرگ برایشان مبدل شد. مردمی که سالها سوئمدیریت و بیکفایتی مسئولین و فشارهای اقتصادی و اجتماعی فرسودهشان کرده بود، حالا باید بار سنگین جنگ را نیز به دوش میکشیدند.
«علی» که سوپرمارکت کوچکی در منطقهی طرشت تهران دارد از هجوم مردم برای خرید مواد غذایی میگوید: «روزهای اول جنگ، تموم بطریهای آب معدنی و مواد غذایی خشک و کنسروی خیلی سریع فروخته شد. مردم بستهبسته بیسکویت، ماکارونی، تن ماهی و روغن میخریدند. حتی بعضیها پول قرض کرده بودند یا نسیه میخواستند.»
شروع جنگ تیر خلاص را به کسبوکار مغازهدارها و صاحبان مشاغل خردی زده است که حتی پیش از جنگ هم با تورم سرسامآور، رکود اقتصادی و مالیاتهای روزافزون دستوپنجه نرم میکردند.
«ناصر» که صاحب یک فروشگاه پوشاک است میگوید: «تقریباً همه تعطیل کردن. اون چند تایی هم که بازن فقط امیدوارن امروز یه چیزی بفروشن که یه لقمه نون ببرن خونهشون. وضع اقتصادی مردم خرابه، از طرف دیگه کارت خیلی از بانکها هم کار نمیکنه، از جمله بانک سپه و پاسارگاد. پول نقدم که زیاد توی دست و بال مردم نیست. خلاصه این قضیه هم قوز بالا قوز شده.»
تهران، شهر بیدفاع
در بحبوحهی حملات، برای همگان مشخص شد که جمهوری اسلامی با وجود دههها تهدید علیه اسرائیل، هیچ برنامهی مدون و واقعیای برای حفاظت از غیرنظامیان در زمان جنگ ندارد، نه پناهگاه و اتاق امنی برای مردم ساخته است، نه حتی آژیرهای هشدار حملهی هوایی کار میکند. گرچه دولت اعلام کرده بود که ایستگاههای مترو و مساجد، شبانهروز برای پناهگرفتن مردم باز هستند، اما تصاویر ایستگاههای تعطیلشدهی مترو در تهران حاکی از پوچی این ادعا بود. از سوی دیگر ایستگاههای مترو بههیچوجه برای چنین شرایطی مناسبسازی نشدهاند و اغلب حتی فاقد امکانات اولیهای همچون سرویس بهداشتی عمومی نیز هستند. در چنین شرایطی مردم تنها میتوانند مانند زمان جنگ ایران و عراق پنجرههایشان را ضربدری چسب بزنند تا شاید بتوانند از خرد شدن شیشهها جلوگیری کنند.
«مریم» که با هماتاقیاش در یکی از محلات تهران زندگی میکند میگوید: «بدترین حس اینه که احساس میکنی دستت به جایی بند نیست. نه پناهگاه یا جای امنی هست که بشه رفت، نه آژیری چیزی قبلش میزنن که بدونیم باید آماده باشیم. یعنی هیچ اقدامی برای محافظت از خودت نمیتونی بکنی. دوستهام و خانواده زنگ میزنن میگن مواظب خودت باش، درکشون میکنم و ازشونم ممنونم، ولی چه جوری از خودم مراقبت کنم آخه؟ اگه بزنن، زدن دیگه. نهایتش اینه که پنجرهها رو چسب بزنم. تو فکر بودم برم اصفهان پیش خانوادهم، ولی آدم واقعاً نمیدونه تصمیم درست چیه. معلوم نیست کجا امنه.»
تهران در بلاتکلیفی
در روزهای جنگ، خیابانهای تهران خلوت شدند. کسانی که ماشین شخصی داشتند ترافیک سنگین خروجیهای شهر را به سختی پشت سر گذاشتند و یا به منزل بستگان رفتند یا با پرداخت مبالغ گزاف خانهای در شهرهای دیگر اجاره کردند. ظرفیت اتوبوسها و قطارها اغلب پر شد و کسانی که ماشین شخصی نداشتند یا از پس هزینههای سفر برنمیآمدند، بدون هیچ برنامهی جایگزینی، کاملاً بلاتکلیف و درمانده شدند.
«رضا»، رانندهی ۶۱ سالهی اتوبوس، میگوید: «دلم میخواد برم. شبها تا صبح از اینهمه صدای ضدهوایی و انفجار صد بار از خواب میپرم، اما مجبورم بمونم. جایی رو ندارم که برم .پولشو هم ندارم. خیلی میترسیدم، اما الان دیگه کار میکنم. باید نون دربیارم. اگه هم بمب خورد تو سرمون، خورد دیگه. چیکار میتونیم بکنیم؟»
«رامین»، ۳۸ ساله که از خانهاش در شمالِ تهران به روستایی در گیلان رفته بود، میگوید: «اینجا احساس بهتری دارم. آدم عاقل نباید میموند تهران. نمیدونم کی میتونم برگردم. تا زمانی که اوضاع عادی بشه همینجا میمونم». شغل رامین، برنامهنویسی است و اگر بتواند به اینترنت وصل شود میتواند دورکاری کند.
«نسیم» که در یک انتشارات کار میکند میگوید: «ما رفتیم شمال، پنج روز اونجا بودیم، بعد فکر کردیم که برگردیم و یه سری به خونه و زندگیمون بزنیم. تهران تو این مدت خیلی خلوت بود. قشنگ بهشت دزدها بود. مامانم هم میخواست بره خونهی مامانبزرگم. از شانسمون همون شبی که خونهی مادربزرگم بودیم نزدیکیِ خونهمونو زدن. فرداش که برگشتیم دیدیم موج انفجار به حدی بوده که تمام شیشههای ساختمون خرد شده، دیوارها و یه قسمتی از سقف هال هم ریخته. اتفاق ناراحتکنندهتر این بود که فهمیدیم همون شب دزد اومده و چیزهای ارزشمند رو با خودش برده.»
«سارا»، ۲۹ ساله و معمار، که سالهاست ساکن تهران است و تنها زندگی میکند میگوید: «فعلاً همینجا توی خونهی خودم میمونم. من توی خونهی خودم آرامش بیشتری دارم؛ میتونم سهتارم رو بزنم و نقاشی بکشم. دو تا گربه هم دارم که نمیتونم ولشون کنم و برم. درک میکنم که آدمها توی چنین موقعیتهایی به شکلهای مختلفی از خودشون مراقبت میکنن. به آدمهایی که از تهران رفتن هم حق میدم که اینشکلی از خودشون مراقبت کنن.»
نوزادان و مادران در دل بحران
در میان کسانی که در تهران مانده بودند، زنان باردار، نومادران و زنان شیرده از جمله گروههایی بودند که شرایط دشوارتری را تجربه کردند.
«صبا»، زن ۲۹ سالهایست که زمان شروع جنگ، دوازدهمین هفتهی بارداریاش را پشت سر میگذاشت: «قرار بود غربالگری اول رو انجام بدم و از یک ماه قبل هم وقت گرفته بودم. این سونوگرافی خیلی مهم بود، چون سلامت جنین مشخص میشد و اگر ناهنجاری کرورموزومی یا نقص ژنتیکی وجود داشت، میشد برای سقط تصمیم گرفت. ولی بعد از شروع جنگ، هیچ جایی توی تهران باز نبود. حتی بیمارستانها هم سونوگرافی معمولی رو انجام نمیدادند. پزشکم هم که اصلاً در دسترس نبود و فقط یه شماره از منشیاش داشتم. از طریق منشی فهمیدم که دکتر تهران نیست و معلوم نیست کی برمیگرده. بالاخره بعد از کلی پرسوجو، جایی رو پیدا کردم که به نظر میرسید کار انجام میده، وقت گرفتم، اما وقتی رفتم، با درِ بسته مواجه شدم. هر چی هم زنگ زدم، کسی جواب نمیداد.»
صبا ادامه میدهد: «من آخرش با کمک یکی از دوستهام تونستم سونوگرافی و آزمایش خون رو انجام بدم، ولی میدونم که خیلی از زنهای باردار احتمالاً نتونستن کارشونو انجام بدن. نتیجهی اون آزمایش و سونوگرافی تعیین میکنه که جنین مشکل کروموزومی یا معلولیت داره یا نه. با این اوضاع، مطمئناً بعد از جنگ بچههای معلول زیادی به دنیا میآن، که این واقعاً فاجعهست.»
«سمیرا» میگوید: «من یه پسر سه ماهه دارم، شب اولی که حمله شد زودتر خوابیده بودم و همسرم مراقب پسرم بود. حوالی ساعت ۳:۲۰ دقیقه بلند شدم که شیفتمونو جابهجا کنیم که دیدم همسرم پریشونه و میگه زدن! با تعجب پرسیدم چی رو؟ گفت اسرائیل تهرانو زده. واقعاً دلشوره گرفتم. پسرم رو برداشتم، رفتم تو اتاق و محکم گرفتمش توی بغلم. اون روزها برای منی که تازه مادر شدم خیلی روزهای سختی بود.»
«منصوره»، مادر لیانای هشتماهه، میگوید: «تو این مدت شبها حتی دو ساعت هم نخوابیدم، یا از صدای انفجار بیدار میشم یا اونقدر هوشیارم که هر لحظه آمادهم بچهام رو بردارم و فرار کنم. دخترم هنوز غذای کمکی نمیخوره و فقط از شیر من تغذیه میکنه. این روزها حس میکنم که بیشتر از همیشه به من میچسبه. حتی وقتی باباش یا مامانبزرگش میخوان بغلش کنن، آروم نمیشه و همهاش تو بغل خودم میمونه. شبها بیدار میشه و گریه میکنه. انگار اضطراب من از شیرم بهش منتقل شده.»
تامین مایحتاج نوزاد هم یکی از بزرگترین دغدغههای منصوره در این دوران بود: «تو این مدت خیلی سخت پوشک پیدا کردم. بیشتر کارتهای بانکی کار نمیکنه، باید کارتهای مختلف رو امتحان کنیم ببینیم کدوم یکی جواب میده، بیشتر عابربانکها هم خرابن و پول نمیدن، برای چندصد هزار تومن پول باید چند ساعت ویلون و سیلون بشی. میدونم که کسانی که بچهشون شیرخشک میخوره هم خیلی مشکل دارن؛ چون حتی تو روزهای عادی هم شیرخشک سخت پیدا میشه و سهمیهایه. الان که دیگه وضعیت بدتر هم شده.
ترس از تشعشعات هستهای: نگرانیای جدید
با آغاز جنگ، یکی از نگرانیهایی که آرامآرام به دغدغهای جدی بدل شد، احتمال انتشار تشعشعات هستهای بود. «پونه» که در خیابان امیرآباد زندگی میکند و خانهاش در نزدیکی سازمان انرژی اتمی واقع است از توزیع قرصهای ید در محلههای امیرآباد و یوسفآباد میگوید: «روز ششم جنگ بود که چند نفر از وزارت بهداشت اومدند دم در و به هر کدوم از اعضای خانواده سه تا قرص یُد دادند و گفتند هر وقت وزارت بهداشت اعلام کرد باید این قرصها رو مصرف کنیم. گفتن احتمال انتشار تشعشعات هستهای هست و قرص ید میتونه مفید باشه. بعداً از یکی از دوستهام که توی یوسفآباد زندگی میکنه هم شنیدم که دم در خونهی اونها هم اومدن.»
بحرانهای شغلی
در این مدت، بسیاری از کارمندان دورکار شده یا مجبور به گرفتن مرخصیهای اجباری شدند. بعضی از کارکنان شرکتهای خصوصی نیز با خطر جدی اخراج مواجه شدند. برای نمونه «علیبابا» که یکی بزرگترین شرکتهای فروش بلیط و تورهای گردشگری است به دلیل کاهش فروش، ۴۵ درصد از نیروهای خود را تعدیل کرد. «مهدی» که از شرکت «علیبابا» اخراج شده، میگوید: «صبح همون روزی که قرار بود بیرونم کنن بهم گفتن باید تسویه کنم و از فردا دیگه نیام. «علیبابا» یکی از شرکتهای بزرگ و معروفه و چندین میلیارد ارزششه، اونوقت تو مدت جنگ نتونسته سر پا بمونه و خب اولین راهحلشونم تو زمان بحران، تعدیل نیروئه. تا جایی که میدونم گفتن حقوق بقیه رو هم بیست، سی درصد کم میکنن.»
در این مدت اضافهکاریها در بسیاری از شرکتها قطع شد، پرداخت حقوقها به تاخیر افتاد و شاغلین با مشکلات مالی عدیدهای مواجه شدند. از سوی دیگر، حضور در بعضی از محلهای کار میتوانست با خطر جانی همراه باشد. «لیلا» که مهندس کامپیوتر است و در پژوهشگاه نیرو کار میکند میگوید: «من توی شهرک غرب زندگی میکنم و فاصلهی خونهام تا محل کارم ده دقیقه پیادهست. من چند روزی بود که دورکاری میکردم، ولی تو فکر بودم برم پژوهشگاه به گلدونهام آب بدم که خوب شد نرفتم! روز یکشنبه (۲۵ خرداد) از خونه، صدای ریزپرندهها رو شنیدیم، یه صدایی شبیه صدای پنکه دارن. ظاهراً قصدشون زدن پژوهشگاه بوده، ولی همون نزدیکیها رو زدن. بعد از شنیدن خبر به همکارهام زنگ زدم، بعضیهاشون که هنوز میرفتن سر کار حسابی ترسیده بودن. من خودمم دیگه عمراً برم اونجا. این بار اشتباهی زدن، بار دیگه ممکنه بزنن به هدف. میدونی، فقط دلم برای تحقیقها و پروژههایی که انجام دادم میسوزه. همهشون توی کامپیوترِ محل کارمه. یکی از لپتاپهام هم اونجاست. گلدونهای بیچارهم هم که تا حالا حتماً خشک شده. بعد هم اصلاً نمیدونم تکلیف حقوقم چی میشه.»
یکی دیگر از مسائلی که هم بر کسبوکارها تاثیر فراوانی گذاشت و هم زندگی بسیاری از مردم را تحتالشعاع قرار داد اختلال در اینترنت بود. در میانهی بحران، درست زمانی که مردم بیش از هر وقت دیگری به اطلاعات موثق و ارتباط با عزیزانشان نیاز دارند، حکومت دوباره به ابزار همیشگیاش متوسل شد و اینترنت را محدود کرد. آنچه مردم در این مدت تجربه کردند کندی شدید، قطع دائمی فیلترشکنها، اختلال در پیامرسانهایی مثل واتساپ و تلگرام و در نهایت قطعی کامل اینترنت بود.
این اولین باری نبود که قطعی و اختلال اینترنت به این شکل اتفاق میافتاد. در واقع، از آبان ۹۸ به بعد شهروندان و کسبوکارها بارها طعم تلخ قطع ارتباطشان با دنیا را چشیدهاند.
«فرناز» که مترجم یک استودیوی دوبله است میگوید: «من از اینترنت همراه اول استفاده میکنم که توی این مدت بیشتر مواقع یا کار نمیکرد یا ملی بود. یه پروژهی ترجمه دستم بود که باید به موقع از طریق واتساپ میرسوندم، ولی چون نمیتونستم به واتساپ وصل شم نهایتاً مجبور شدم به کارفرمام اساماس بزنم و ازش آدرس ایمیل بگیرم، عصر اون روزی که پروژه رو فرستادم هم اینترنتم کاملاً قطع شد.»
در جستوجوی امنیت و امید
در روزهای جنگ، آنچه مردم ایران، بالاخص جوانان با گوشت و پوست خود احساس میکردند، از هم پاشیدن بیش از پیش حس امنیت و خوشبینی به آینده بود. «پویان» که ۲۴ سال دارد و مربی باشگاه و بازیگر تئاتر است میگوید: «نزدیک خونهی ما موشک خورد، کل خونه لرزید، انگار داشت متلاشی میشد. شیشههای خونه هم خرد و خاکشیر شد. این روزها همهش دارم (قرص) پوکساید میخورم که اضطرابم کم شه. کاملاً احساس پوچی میکنم، یعنی هیچی دیگه برام مهم نیست.»
وقتی از او در مورد ترک تهران میپرسم جواب میدهد: «ما که تهران موندیم و جایی نمیریم، جایی نداریم اصلا. یه سری کمپینهایی راه افتاده برای کمک به سالمندها و بیمارها. منم توی اینستاگرام شماره گذاشتم که کسی از افراد سالمند یا دارای معلولیت اگه خواست من میتونم خریدهاشو انجام بدم. استوری کردم که اگه کسی توی سطح شهر میخواد به فامیل و دوستهاش سر بزنه، و وسیله نقلیه نداره من میتونم کمکش کنم. حالا که تهران موندم اینها کارهاییه که از دستم برمیآد. اینجوری یه ذره حال خودمم بهتر میشه.»
اختلال استرس پس از سانحه: زخمی که دیده نمیشود
اختلال استرس پس از سانحه (PTSD)، زمانی بروز مییابد که فرد پس از مواجهه با یک رویداد آسیبزا، نتواند بهصورت طبیعی با آن کنار بیاید و آثار روانی آن، مدتها پس از پایان حادثه باقی بماند. این اختلال ممکن است در پی حوادثی چون جنگ، زلزله، مرگ ناگهانی عزیزان یا دیگر فجایع انسانی ایجاد شود.
در اختلال استرس پس از سانحه ذهن فرد به شکلی وسواسگونه، تجربهی تروماتیک را بازسازی میکند؛ گویی حادثه، بارها و بارها در حافظهی او اتفاق میافتد. مبتلایان در شرایط عادی زندگی نیز احساس تهدید و ناامنی میکنند، آنها ممکن است دچار کابوسهای مکرر شوند، ناگهان در طول روز دچار حملات اضطرابی گردند، یا نسبت به صداها، تصاویر و موقعیتهای خاص واکنشهای شدید نشان دهند. برخی از این افراد حتی از محیطهای اجتماعی فاصله میگیرند و در انزوایی ناخواسته فرو میروند.
«میترا» زنی ۵۲ ساله و ساکن تهران است که بعد از جنگ، دچار مشکلات زیادی شده: «شبها حوالی ساعت ۲ از خواب میپرم و تا صبح خوابم نمیبره. بدنم منقبض میشه و شدیداً استرس دارم، احساس میکنم همین الانه که موشک بخوره به خونهمون و خودم و شوهر و دخترم رو تیکهتیکه کنه. تو طول روز بیحوصلهم و روی قفسهی سینهم احساس سنگینی میکنم. این روزها اصلاً تمرکز ندارم. گاهی دخترم میگه صدام زدی یا مثلاً فلان وسیله رو جابهجا کردی ولی من اصلاً یادم نمیآد این کارها رو انجام داده باشم.»
«نیلوفر» از تجربهی دردناکش در شب اول حمله به تهران میگوید: «اون شب یه صدای وحشتناک از کنار خونه اومد و من از خواب پریدم. چند ثانیه گیج بودم. اون فاصلهای که از تخت بلند شدم تا از اتاقم برم بیرون و برم پیش خانواده مدام تو ذهنم مرور میشه. از اون شب تا الان، هر شب همون ساعت ناخودآگاه با حال بد از خواب بیدار میشم. فکر میکنم تا قبل این ماجرا اصلاً نمیدونستم ترس چی هست. هر حس ترسی که قبل از این داشتم عین شوخی بوده.»
«سونیا» که در بلوار صنایع شیراز زندگی میکند میگوید: «خونهی ما نزدیک صاایرانه، یه شب حس کردم یه صدای وز وز یکنواخت شبیه صدای پنکه میشنوم، ظاهراً صدای به ریزپرنده بوده که قبل از اینکه کاری بکنه زده بودنش. ولی فردا صبحش، حوالی ساعت ده بود که یه صدای وحشتناک اومد و خونه لرزید، یه ستون از دود رفت تا آسمون. دود اینقدر زیاد بود بعد از چند ساعت هنوزم تموم نشده بود. من تنها زندگی میکنم، بعدش اینقدر ترسیدم که زنگ زدم به مادرم، هنوز درست نگفته بودم چی شده که تلفن قطع شد. تا ده دقیقه بعد هم آنتن نداشتم. اون بنده خدا هم زهرهترک شده بود. موج انفجار باعث شد شیشهی پنجرهی چند تا از همسایهها بشکنه. شب که رفتم بیرون، دیدم توی سطل زبالهی سر کوچه پر شیشهشکستهست. بعد از اون روز، دیگه نمیرم کنار پنجره، همهاش تو ذهنم خیال میکنم الانه که صدای انفجار بیاد و شیشهها خرد بشه تو صورتم. هر بار که یه صدای کوچیک از بیرون میآد فکر میکنم دوباره قراره جایی منفجر شه. کافیه صدای ماشین یا محکم بسته شدن در پارکینگ یا به هم خوردن پنجره بیاد تا من از ترس قالب تهی کنم.»
در میان آوار
در واپسین ساعات جنگ دوازدهروزه، منزل «محمد» هدف حملهی موشکی اسرائیل قرار گرفت و خانهی استیجاری او به طور کامل ویران شد. محمد در لحظهی اصابت موشک در خانه نبود، اما وقتی به محل بازگشت، با خانهی ویرانشدهاش روبهرو شد. او میگوید: «حدود ۷۰۰ تا ۸۰۰ میلیون تومان لوازمِ توی خونهم نابود شد. قرارداد اجارهام هنوز شش ماه اعتبار داشت، اما حالا باید یه جای دیگه واسه زندگی پیدا کنم. ولی یه قرون هم پول ندارم که بتونم یه خونهی جدید رهن کنم. صابخونهام هم که الان خونهشو از دست داده، تو موقعیتی نیست که بتونه پول پیش منو بهم برگردونه.»
محمد این روزها، موقتاً در یکی از هتلهایی اسکان داده شده که دولت در اختیار آوارگان گذاشته است: «اقامت، غذا و خدمات اینجا رایگانه، اما فقط برای دو هفته. نمیدونم بعدش کجا باید برم. تموم زندگیام تو همین اتاق هتل خلاصه شده. تو این مدت کلی پرسوجو کردم. رفتم نیروی انتظامی و شکایت تنظیم کردم. رفتم سازمان مدیریت بحران که ببینم چیکار میتونن برام بکنن. اونجا بهم گفتن که فقط به صاحبخانهها کمک مالی میکنن، نه مستاجرها. من همهی وسایل خونهام از بین رفته و هیچ سازمانِ مشخصی نیست که پاسخگو باشه. من و امثال من، برای همچین فاجعهای هیچ آمادگیای نداشتیم. اگه وام یا حمایت مالی برای اجاره مجدد خونه برامون در نظر نگیرن، آوارهی کوچه و خیابون میشیم.»
***
آنچه در این گزارش گردآمده، تلاشی است برای به یاد سپردن صداها و روایتهایی که معمولاً در هیاهوی خبرهای رسمی و تحلیلهای کلان گم میشوند. گفتن از اضطراب مادران، ناامیدی جوانان، درماندگی کارمندان، و فروپاشی کسبوکارهای کوچک، تنها ثبت گذشته نیست؛ بلکه ضرورتی است برای ساختن آیندهای که در آن مردم، صرفنظر از جایگاه و باورهایشان، سزاوار زیستن در صلح و کرامتاند.
در جهانی که ویرانگری، بدل به زبان غالب شده است، روایتکردن، خود شکلی از مقاومت است؛ راهی برای بازیابی معنا در میانۀ ویرانی؛ و چهبسا نخستین گام برای بهبودی.
بدون نظر
نظر بگذارید