ماهنامه خط صلح – داستان فیلم «قهرمان» که اصغر فرهادی خود آن را نویسندگی و کارگردانی کرده، حکایت زندگی جوانی است به نام «رحیم» که «امیر جدیدی» به خوبی از ایفای نقش آن برآمده است. رحیم زنش را طلاق داده و پسر نوجوانی از او دارد که دچار لکنت زبان است. رحیم به خاطر ۷۰ هزار تومان بدهی به باجناق سابقش و ورشکستگی –که این سالها در جامعهی ما به امری عادی بدل شده— در زندان است. «فرخنده»، دختر سالخوردهای که رحیم دور از چشم همه با او آشنا شده، ۱۷ سکهی طلا را پیدا کرده و به رحیم پیشنهاد میدهد سکهها را بفروشد و به بستانکارش بدهد تا آزاد شود.
یکی از پیامهای زیبای فیلم که دل انسان را هم به درد میآورد، حکایت دختری به نام فرخنده است که سن و سالی از او گذشته و برای آنکه جفتی و تکیهگاهی در زندگی پیدا کند به رحیمِ ورشکستهی زندانی پناه میبرد و میگوید حاضر است ۱۷ سکه که چیزی نیست جانش را هم برای رحیم بدهد. فرخنده روایتگر معضل بزرگی در جامعهی سنتی ما است که امروزه به خاطر فقر و فلاکت دختران دم بخت بسیاری قادر به تشکیل زندگی در آن نیستند. این در حالیست که جامعهی ما در آن حد هم مدرن نشده که زنان جوان مجردی را که تنها زندگی میکنند، به راحتی پذیرا باشد. در واقع زنان حتماً باید ازدواج کنند در حالی که برای بسیاری شرایطش مهیا نیست.
رحیم از زندان به مرخصی آمده تا به رتق و فتق امور زندگیاش بپردازد. نرخ سکه پایین آمده و ۱۷ عدد سکه کفاف کل بدهی رحیم را نمیدهد و از سوی دیگر رحیم عذاب وجدان دارد که مال غیر را تصرف نکند و صاحب سکهها را پیدا کرده، مالش را به او برگرداند.
گیرودار شروع میشود و هر کسی میخواهد در این ماجرا کم و کسریهای خودش را جبران کند، پس همه کس و همه جور دخالت میکنند. مسئولین زندان به رحیم پیشنهاد دروغگویی میدهند و او به محض آنکه به پیشنهاد آنها به دروغ میگوید سکههایی را که فرخنده پیدا کرده خودش جسته است، مجبور میشود دروغ گفتن را جاهای دیگر نیز از سر ناچاری تکرار کند و به همهی آنهایی که پا پیش گذاشتهاند تا ظاهراً به رحیم کمک کنند ولی در اصل آمدهاند تا از این ماجرا سود خود را بردارند –از مسئولین زندان گرفته تا انجمن خیریهای که قرار شده برای جبران مابقی بدهی رحیم از خیرین کمک جمعآوری کند و غیره— زنجیرهوار دروغ میگوید. این در حالی است که رحیم اهل دروغ نیست، بلکه شرایط اجتماعی که رحیم در آن زندگی میکند لاجرم دروغ گفتن را به او تحمیل میکند. در واقع فرهنگ جبری جامعه و باورهای ضعیف و پوسیدهی افراد پیرامون رحیم، بارها و بارها او را ناچار به دروغگویی میکند؛ خودشان هم بعدتر شاکی میشوند که چرا رحیم دروغ گفته. در آخر ماجرا هم او که به عنوان یک قهرمان چند روزی را از سر گذرانده، به عنوان فردی دروغگو، کلاش و خشن، دست از پا درازتر و بیهیچ نتیجهای به زندان بر میگردد؛ در حالیکه سکهها را هم از دست داده است.
فرهادی میخواهد بگوید این شرایط جامعهای است که رحیم در آن گرفتار است. فرهادی هم نگوید واقعیت جامعهی امروز ما این است که انسان همانطور که یک شبه ممکن است میلیاردر شود، یک شبه هم امکان دارد به خاک سیاه بنشیند و این جامعه مردمانی دارد که قانون و منطق و عقل در زندگی آنها بسیار کمرنگ است و معمولاً احساس و هیجان است که زندگیشان را شکل میدهد. اگر کارگردان موفق نشده این قضیه را آشکارا عنوان کند، ولی مخاطب حرفهای این پیام را از فیلم در مییابد.
اینجا سرزمین سوختهی ایران، جایی که ما زندگی میکنیم، مردمانش قهرمان را از ضد قهرمان تمییز نمیدهند و به این دلیل نه قهرمان در آن جایگاه و پایگاهی دارد و نه میشود در آن قهرمان شد.
اینکه ریشهی تاریخی و فرهنگی این خلاء بزرگ و رنجآور کجاست، هنوز مورد کنکاش قرار نگرفته، اما آن چیزی که آشکار است این است که جامعه هویت مستقل ندارد و مردمانش در آن سرگردان و بیهویتند. در فرهنگ و باورهای جامعهی زخم خوردهی ما، قرنهای دور و درازی است که ضد قهرمانها جای قهرمانان واقعی را در افکار و افواه تودهها پر کردهاند. در جامعهای که ما در آن گرفتار آمدهایم، نه میشود صحیح و سالم زندگی کرد و راست گفت و درست عمل کرد و نه قهرمانی جایگاه و پایگاهی دارد. دادهها و باید و نبایدهای دینی و مذهبی هیچ همخوانی با واقعیت زندگی ملموس انسانها نداشته و بلکه به شدت با آن در تضاد است. در وادی این همه تبعیض و تضاد بغرنج و بیپایان که کلیت جامعه را آلوده است، تشخیص مرز شهامت با حماقت نازکتر از تار مویی است و تمییز مهر ورزیدن از خشونت و دروغ و ریاکاری کار آسانی نیست. در اینجا هیچ معیاری برای تمییز حق از باطل و قهرمان از ضد قهرمان و خادم از خائن وجود ندارد.
هرجومرج و بلبشویی است که ریشه در قرنهای طولانی سرنوشت شوم و تاریک این مردمان دارد؛ از بس خائن در لباس قهرمان بر ذهن و فرهنگ و باور مردمان ما نشسته، جایی برای خادم و قهرمان واقعی باقی نمانده است.
همه چیز جامعهی امروز ما را هالهای از جهل و جعل و تاریکی و خرافات و دروغ و دغلکاری و عقبماندگی و ابهام و بیخردی و عدم تشخیص خوب از بد و بد از خوب فرا گرفته و غبار عظیمی حقایق را آنچنان در خود پیچیده و فرو برده که چشم چشم را نمیبیند. همه چیز در باور این مردم وارونه ترزیق و تبلیغ شده و دمار از حقیقت و صداقت در آورده است. این مصائب و رنجهای دردآور بشری در جامعهی ما تنها مربوط به امروز و دیروز نیست و ریشهی آن به قرنهای طولانی باز میگردد؛ قرنهایی که به وسیلهی دین و خرافات به جهالتمان کشیدند و همهچیز را دروغ و وارونه به خوردمان دادند؛ بد را خوب و خوب را بد برایمان تبیین و تعیین کردند.
در جامعهای که بویی از عقلانیت و منطق نبرده باشد، بیشک جایی برای قهرمان وجود نخواهد داشت. اما سوال بزرگ و بیجواب دیگر اینکه قهرمان کیست؟ همان چیزی که فرهادی در فیلمش میخواهد به تصویر بکشد ولی از بیان تام و توان آن به خاطر پیچیدگی و گستردگی سانسور و خودسانسوری در ایران، عاجز مانده و راه به جایی نمیبرد. او در این فیلم تنها به بیان معلولها پرداخته و کاری با علتها ندارد اما در واقع کارگردان شاید از سر ناچاری –و نه بیاطلاعی— معلولها را بهانهی کارش قرار میدهد تا کارش را ادامه دهد.
آنچه در سیر داستانی فیلم دیده میشود این است که در سراسر فیلم همهی عوامل دست به دست هم میدهند تا قهرمان، ضد قهرمان از آب درآید و این زخم کهنه و مزمن هزاران سالهی جامعهی بیچاره و عقب نگه داشته شدهی ما ایرانیان است که اگر فکری برای اصلاح آن نشود تا هزارها سال دیگر نسل در نسل درجا خواهیم زد و آش همین آش و کاسه همین کاسه خواهد بود. داستان فیلم به شکل ملموسی گویای این واقعیت تلخ است که زیر پوست جامعهی دینی و سنتی ایران زخمی کهنه و هزاران ساله وجود دارد همهی ابعاد اجتماع را در همهی شئون عفونی کرده است. رفتار و کردار کاراکترهای فیلم –و به تعریف دیگر عناصر جامعه— آشکارا نشان میدهد که هرگاه به این دمل چرکین دست زده شود، بوی گندش همه جا را پر میکند و همهی بدنهی جامعه را در بر میگیرد. فرهادی نیز نیک آگاه است که زخم کهن خرافات و سنت به این سادگیها علاجپذیر نبوده و نیست. فرهادی تنها راوی واژگویههای هزاران معلولی است که گریبان جامعه را سخت گرفته و جامعه را فلج کرده و بیمار و زمینگیرش کرده تا جایی که حتی راه علاج را بر او بسته است.
کل فیلم ناگزیر از بیان این واقعیت تلخ و تاریک جامعهی ماست و بس و فرهادی در این فیلم توانسته است بگوید جامعهای که در آن زندگی میکنیم هویت مستقل ندارد و برای رسیدن به نرم تمدنهای پیشرفتهی بشری امروز، راه درازی در پیش دارد.
بدون نظر
نظر بگذارید